مراسم بزرگداشت اولین سالگرد شادروان ریحانه جباری عصر روز 1394.08.03




ریحانه جباری و دلنوشته هایش

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم . اعتراف میکنم که دیگر مایل به ادامه این شکل از زندگی نیستم . به نظرم میرسد که معنای زندگی فقط نفس کشیدن و شب و روز را به هم دوختن نیست . تکرار و انتظار مثل سوهان ، روحم را خراشیده . اکنون روح و جسمم ، هردو زخم خورده و خونینند . دچار همان حسی شده ام که سربازان در میدان جنگ پیدا میکنند . سربازان در صورت انجام عملیات از تمام نیروی خود برای نبرد با دشمنشان استفاده میکنند . همه ی انرژی شان صرف یافتن راهی برای درهم کوبیدن دشمن میشود . به همین دلیل ذهنشان فعال است و به کسانی که در خانه منتظرشان هستند فکر نمیکنند . اما اگر مدتها نشانی از عملیات نباشد ، دچار سرخوردگی میشوند . سکون و انتظار مثل موریانه انسان را از درون میخورد . همه ی جنگهای طولانی بدلیل فرسایش روح سربازان هر دو طرف ، بدون هیچ برنده ای ، محکوم به پایان هستند . هر چند حاکمان هر طرف خود را برنده و کشور دیگر را زبون و بازنده میخوانند . اما ملتها میدانند که جنگ بی پایان فرساینده ، چه آسیبی به آنان زده . فقط قبرستان های دو کشور آباد و لبالب از تکه های بدن جوانان شده . خانه های خراب و سقفهای ویران شده .

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و از جنگ فرساینده ی انتظار برای آزادی خسته شده ام . جنگ بین من و بازماندگان سربندی که اکنون از او نفرت ندارم .

چرا که او را حقیرتر از آن میدانم که با نفرت داشتن از او بار سقوطش در قعر لذتهای ناپایدار را از روی دوشش بردارم . اکنون بعد از گذشتن سالها از روز حادثه ، یاد گرفته ام که حیات هر انسان دلیلی فراتر از آنچه به نظر میرسد دارد . سربندی با وجود سالیانی که از عمرش گذشته بود ، این درس را از زندگی نگرفته بود . وگرنه میدانست که اعمال زور در تحمیل خواسته اش به من ، حق او نیست . وگرنه میدانست که حق ندارد فریبم دهد یا به زور خود را به من تحمیل کند . شبها و روزهای بسیاری را در این فکر گذراندم که چرا چنین اتفاقی افتاد ؟ چرا سربندی به طمع تسخیر جان و تنم افتاد ؟چه شد که مردی با آن جثه ی تنومند ازپا درآمد ؟ پاسخی که یافتم این است . انگیزه های ما دو سوی طناب سرنوشت را میکشید . از سویی او بود با انگیزه ی لذت خواهی و زورگویی . از سویی من بودم با انگیزه ی فرار از زور گویی او . این کشف را بعد از اینکه با زنان زندانی همنشین شدم کردم . ( عجب کشف بزرگی که چند قاضی از عهده اش بر نیامدند !! )

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و برای اولین بار در سال 87 پای درد و دل یک زن تن فروش نشستم . زمانی که بیست سال بیشتر نداشتم مجبور شدم به اشکهای یک زن که به جرم تشکیل خانه فساد زندانی شده بود نگاه کنم . چند ماه او را با نفرت نگاه میکردم . از اینکه زندگیش از راه گرفتار کردن دخترانی کم سن و سال ، در تارهای عنکبوت میگذشت بدم میامد . از داد زدن ها و کلمات وقیحانه ای که بکار میبرد چندشم میشد . از راه رفتنش ، غذا خوردنش ، نشستن و حتی خوابیدنش بدم میامد . گاهی که در کریدور یا هواخوری رودر رو میشدیم به صورتش نگاه نمیکردم . او را پست و حیوانی کثیف میدانستم . اسم مستعارش مینا _ م .

بود. حتی در همان زمان که زندانی بود در بین زندانیان بدنبال طعمه بود . میدانست چندی بعد آزاد خواهد شد و دوباره باید به همان شغل پست قبلی روی آورد . اما با وجود نفرتی از او داشتم شرایطی بوجود آمد که مجبور شدم پای درد دلش بنشینم .

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم .اکنون میدانم که هیچ انسانی فاسد بدنیا نمیاید و همه فسادها و شرارتهایی که در جامعه و بین آدمهاست محصول شرایط محیطی و همچنین تسلیم فرد به محیط فاسد است . مینا همزمان با انقلاب به مدرسه رفته بود . پدرش او و دو خواهر ودو برادرو مادرش را ترک کرده و برای کار به بندر عباس رفته بود . پیش از آن شغلهای ناپایدار و فصلی همچون پاروکردن برف یا دوره گردی داشته و هرگز نتوانسته شکم خانواده اش را سیر کند . سال پنجاه و هفت کسی او را برای کار در بندر عباس قبول میکند . وقتی مینا از مدرسه به خانه باز میگردد پدر رفته است . چند ماه پس از آن مادر با هر بدبختی شکم شان را سیر کرده . زن بیچاره حتی به دزدیهای کوچک روی میاورد و مواد غذایی را از مغازه های کوچک محلی میدزدد . همه اینها به امید کارکردن پدر وکسب درامد و فرستادن پول انجام میشود . اما پدر هرگز باز نمیگردد . درست سال بعد ، مادر ناتوان از تامین مخارج ، از ادامه تحصیل مینای هشت ساله جلوگیری میکند . مینا در خانه میماند و با چشمهایش میبیند که مادر در ساعتهای مشخصی چادر بر سر میکند و از خانه خارج میشود . .

زمان زیادی نمیگذرد که خواهر بزرگتر نیز مانند مادر و همراه او از خانه خارج میشود . در ساعتهای رو به غروب . مینا چند سال بعد معنای عمیق غروب را در رندگی خودش هم لمس میکند .

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون میدانم که شرایط محیط و خانواده میتواند در سرنوشت و آینده هر انسانی ، فارغ از توانایی ها ، هوش و ذات او تاثیر شگرفی بگذارد . اکنون میدانم که نمیتوان بدون در نظر گرفتن بستر زندگی و دانستن پیشینه ی هر فرد ، او را قضاوت کرد . من در گفتگو با مینا دانستم که هر کس با هر ذات و استعدادی اگر در آن شرایط قرار بگیرد مینایی دیگر خواهد شد . هیچکس نمیتواند از این سرنوشت حتمی بگریزد . تنها در یک صورت میتواند از چرخه ی تکرار تن فروشی خارج شود . اینکه در همان زمان که تنش را ، همه ی اعضای بدنش را به حراج چند ساعته میگذارد ، عمیقا به فکر فرو رود . تنها در صورتی که برده بودن خود را درک کند و ثصمیم بگیرد که برده نباشد ، پنجره ای رو به فرار از بردگی باز خواهد شد . مینا برایم همه زیر و بم شغلش را گفت . کودکی که انقلاب برای او سرنوشتی تازه رقم زد . برایم گفت که به سرعت شیره جان زن تن فروش ، مکیده شده و زمانی که خون در رگهایش خشکید ، همچون زباله ای نفرت انگیزبه گوشه ای پرتاب میشود . در نهایت یا بدست کسی کشته میشود یا خودکشی میکند . معدودند زنان تن فروش که به مرگ طبیعی بمیرند و عمری طولانی داشته باشند .

مینا برایم گفت که مادرش تا روز آخر زندگی ، شیره ی چان او و دوخواهرش را کشید تا دو پسرش در آسودگی زندگی کنند . چنان از تبعیض میان دختر و پسر رنجیده بود که کلماتش پر از آلودگی و نفرت بود . او از برادرانش نفرت داشت . شاید از تنها پسرش نیز بیزار بود . پسری که حاصل تجاوز بود . کسی که حتی در زندان از مادرش توقع داشت هزینه های زندگیش را بپردازد.در حالیکه تنها هفده سال از مادر زندانیش کوچکتر بود .مینا برایم گفت اولین باری که توسط مادرش فروخته شد چگونه با ضجه های دلخراش التماس کرده تا او را رهاکنند . گفت که چگونه توسط مردی فاسد که از درامد مادر و خواهرانش سهمی برمیداشت با کتک بدست مردی میانسال سپرده شد تا در دوازده سالگی به ازای پرداخت پول به خانواده ی ویران شده اش مورد تجاوز قرار گیرد . برایم گفت که تا مدتها پس از آن ، هر بار که در آغوش مردی قرار میگرفت اشکهایش همه ی صورتش را خیس میکرده . برایم گفت در حالی که میلرزیده و در دلش نفرین بر پدر و مادرش میفرستاده ، هزاران بار آرزوی مرگ داشته . برایم گفت که پس از مدتی دیگر همه چیز عادی شد و یاد گرفت که چگونه از ترفندهای مخصوص شغلی که منفور و پر از خطر است استفاده کرده تا دختران دیگر را به بردگی وادار کند . و من دانستم که بسیاری از قربانیان وقتی امید خود را برای رهایی از بهره کشی جنسی از دست میدهند تبدیل به شکارچیانی میشوند که هر روز قربانی جدیدی را وارد چرخه فساد کنند . قربانیانی همچون مهسا دختری که در بند غنچه ها بود و از یازده سالگی مورد تجاوز برادرش قرار گرفته بود . برادری معتاد که مصرف کراک چنان او را از خود بیخود میکرد که التماسها و اشکهای مهسا را نمیدید . مهسا تا شانزده سالگی بارها و بارها مورد تجاوز قرار گرفت . روح سرکش او بارها تا مرز خودکشی پیشرفته بود . حتی در زندان هم چند بار دست به خودزنی های وحشتناک زد . حتی خود شاهد بودم که با شیشه ی شکسته ای شاهرگ گردنش را در مقابل چشم دیکران زد . و اگر سرعت عمل چند زن مهربان زندانی نبود او در کام مرگ فرو رفته بود . هر چند زندگی او و افراد مشابه ش چیزی بدتر و تلختر از مرگ بود . نیوشا نیز دختر جوانی بود که پس از طلاق پدر و مادرش آواره شد . هیچکدام او را نخواستند . از شش سالگی به خانه مادربزرگش رفت . و بارها کتک خورد و تحقیر شد . او را نمیخواستند . تا پانزده سالگی بارها مورد تجاوز عمویش قرار گرفت . تا اینکه تصمیم به فرار همه فکرش را تسخیر کرده بود . این تصمیم به فرار همان تقلا برای برده نبودن است . تصمیم و تلاشی مقدس و انسانی . او فرار کرد و به خانه دوستش پناه برد . برای ادامه زندگی و ساختن آینده ای روشن مردی بنام علی هزینه ی کلاس آرایشگری او را پرداخت . همه چیز بر وفق مراد نیوشا بود . اما اطمینان به آینده ی روشن سماجت و اراده ی نیوشا را از او سلب کرد . او با دختری به نام تینا گربه آشنا شد که کاخ آمال و آرزوهای این دختر را بکلی ویران کرد . اولین قدم برای سقوط دختران فراری مصرف مواد مخدر است . نیوشا ، دختر زیبای فراری از تجاوز عمو در شکننده ترین موقعیت روانی ، اسیر مواد مخدر میشود . علی او را رها میکند و نیوشای شانزده ساله تنها و بی پناه زیر آسمان کبود باقی میماند . با خماری ناشی از اعتیاد و بی پولی . بزرگترین فیلسوفان و دانشمندان یا حتی پیامبران هم نمیتوانند گره ای از زندگی دختری در شرایط نیوشا را باز کنند . بناچار در توالت عمومی پارک شهر شبها و روزها را میگذراند . در حالیکه مانند خرگوشی از تیررس نگاه صیادان شهر میگریزد . افسوس که صیادان فقط متجاوزین نیستند . پلیس و حتی نگهبان پارک نیز در پی شکارند . برای رفع گرسنگی و مواد مخدر دست به جابجایی مواد میزند . در حالیکه همه بدنش میلرزد بسته های کوچک مواد را از تینا و دیگران میگیرد و به مشتریان میرساند . عاقبت کار معلوم است . دستگیری و زندان .

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و برایم این سوال همچنان باقیست که دخترانی که با تحقیر و توهین مورد بهره کشی جنسی قرار میگیرند ، آنگاه که میخواهند دیگر برده نباشند ، باید به چه کسی پناه ببرند ؟ آیا دولت یا حکومت یا شهروندان عادی یا هر انسان مسئول از چنین دخترانی حمایت میکند ؟ بار دیگر به یاد سهیلا قدیری میافتم که در شرایط مشابه زندگی کرد . سیزده سال بدون سقف در خیابان بودن کار آسانی نیست . بی پناه و کتک خورده . مردم چنین دخترانی را از خود میرانند بی آنکه برای آنان حق حیات قائل باشند . و وقتی در یکی از همین تجاوزها باردار میشوند دو راه بیشتر پیش پایشان نیست . یا با روشهای خطرناک و غیر بهداشتی اقدام به سقط جنین میکنند و یا همچون سهیلای مظلوم به کودکشان دل میبندند ودر یک خرابه یا گوشه ای دور از چشم مردم متظاهر به شرافت و بشدت ریاکار ، با درد و رنج و خونریزی های متوالی ، بدون دارو یا حتی غذای گرم نوزادشان را میزایند و تازه میفهمند که در این جهان جایی برای عشق ورزیدن به کودکشان ندارند . نوزاد را میکشند . بلافاصله همه ی نهادها و سازمانها و آدمهایی که تا آن لحظه پنهان شده بودند و از هر کمکی به چنین زنی دریغ کرده بودند از سوراخهایشان بیرون میریزند و با تف و لعنت زن بینوا را میزنند و میرانند . در نهایت بعد از مچاله شدن او در زندان ، دادستان در نقش فرشته انتقام ظاهر میشود . طناب ضخیم دار را بر گردن زن بی پناه میاندازد . آنگاه با وجدان آسوده به نوشتن گزارش مشغول شده و مثل سرداری که فتح الفتوح کرده داد سخن سر میدهد . خبرنگاران بی خبر از بطن جامعه نیز تند تند یادداشت برداری میکنند . ژست جامعه شناسانه میگیرند بی آنکه جامعه را بشناسند . آنان سرهایشان را در کتابهای ترجمه شده فرو کرده اند و فقط یکدیگر را تایید میکنند . همه از اینکه دامن اجتماع را از لکه ننگ چنین زنان هرزه ای پاک کرده اند خشنودند . بی آنکه لحظه ای به این بیندیشند که چه شد دختر بچه ای زیبا و بازیگوش در مدت چند سال تبدیل به زنی تن فروش یا ولگرد شد ؟ بی آنکه از خود بپرسند آیا ما در سرنوشت این زنان دخیل نبوده ایم ؟

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم . کوله باری از دردهایی که شنیده ام بر دوش میکشم . خودم را مسئول میدانم که آنچه از بطن جامعه و مرکز بزهکاری یعنی زندان یاد گرفتم بیان کنم . شاید به سهم خودم قدمی برای تغییر سرنوشت این زنان برداشته باشم . با این تاکید که هیچ زنی به تن فروشی نمیافتد مگر اینکه قبلا مورد تجاوز قرار گرفته باشد . من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و ترس و وحشت شرایط تجاوز را با همه ی وجودم تجربه کرده ام . سربندی هیچ تفاوتی با برادر مهسا یا عموی نیوشا نداشت . زیرا من نیز به چهره ی متدین و پدرانه ی او اعتماد کرده بودم . او نیز برای من چنین سرنوشتی را رقم میزد ، اگر من آن ضربه را به کتفش نمیزدم . اما همچنان قانون خشک بی روح مردانه به دفاع از مردان میپردازد . مرد کجا درک میکند روح له شده ی دختری جوان را بعد از تجاوز ؟ مرد کجا میفهمد هجوم ترس و قفل شدن فکر و ذهن و بدن دختری جوان را که در دستهای مردی تحریک شده اسیر است ؟ مرد کجا میفهمد فریاد خفه شده در گلوی دختری جوان را که از خزیدن انگشتان مرد متجاوز چندشش میشود ؟ مردان قانون تجاوز را با ذهن مردانه و روحیه ی تهاجمی خود نوشته اند . با وجودی که یقین دارم مردان با شرافت و انساندوست زیادی در جامعه زندگی میکنند ، اما به صراحت میگویم قانون مربوط به تجاوز به دختران و دفاع آنان در برابر تجاوز را موجودات نر نوشته اند ، نه مردان حمایتگر و مهربان .

من ریحانه جباری در بیست و یکسالگی دانستم که دفاع در مقابل سربندی مورد پسند دستگاه مردانه ی دادگستری نیست . آنان بی آنکه لحظه ای خود را بجای من بگذارند ، بی آنکه به حرفهایم توجه کنند ، بی آنکه دلایل موجود در دفاعیه ی وکلایم را بررسی کنند جلسه های دادگاه را برگزار میکردند . بجز چند جلسه که حدود یکساعت بطول انجامید ، همه جلسات ، کوتاه ، چند دقیقه ای و در حد پرسیدن یک سوال برگزار میشد . بدین ترتیب از دادگاه و قضاوت قاضی نا امید شدم . و هر شبی که از بلندگوی زندان اسم خود را برای اعزام به دادگاه در صبح روز بعد میشنیدم فقط به امید دیدن خیابانها و مردم عادی کوچه پس کوچه ها ، شب را به صبح میرساندم . و هربار قاضی تردست مرا با تحقیری که در صورتش موج میزد مورد حمله قرار میداد . در یکی از همین جلسات بود که صراحتا گفت ای کاش میگذاشتی به تو تجاوز شود و بعد میامدی و شکایت میکردی . هر سوال او با لحنی همراه بود که گویی من نیز در چرخه ی فحشا غوطه ور بوده ام . گاه چنان تحقیرآمیز خطابم میکرد که در دلم دشنامهای مینا تکرار میشد و از شنیدنش گوشهایم داغ و غرق خجالت میشدم .

میدانستم مامان و بابا در راهرو منتظرند . اما صدایم را که به سوال قاضی تردست پاسخ میدادم میشنوند . هر بار به هنگام خروج از دادگاه چشمم را از چشمانشان میدزدیدم تا شاید متوجه نشوند که چقدر شرمنده ی شرافتشان هستم . اعزامم به دادگاه همواره با حضور آنان همراه میشد . آنان پیش از من در داسرایا دادگاه حاضر میشدند و همیشه برایم خوراکی میاوردند . . گاهی هم دستپخت مادر نصیبم میشد که طعم زندگی بخش و دور از دسترسی داشت . دستپختی که دیگر دلم نمیامد به تنهایی بخورم . هر طور شده بخشی از آن را برای بعضی از زندانیان که مورد نظرم بود میبردم ، تا آنها نیزلذت خوردن غذای خانگی را ب به یاد بیاورند . پدر و مادرم در هر جلسه از دادگاه گوسفندی عقیقه میکردند که خود مجاز به استفاده از آن نبودند . بارها از آنان خواستم گوشت را به زندان بیاورند تا در آشپزخانه تبدیل به غذایی ذلخواه شود . تا سفره ی خالی زندانیان رنگین شود .اما زندان گوشت تحویل نمیگرفت و فقط مبلغ آنرا قبول میکرد . مامان میگفت باید حتما عقیقه شود و همه استخوانهای آن گرفته و در جایی دفن شود . و من رنج میکشیدم که چرا برای چنین باید و نبایدهای خودساخته و بی اساسی نتوان سفره ی بی پناه ترین شهروندان را کمی رنگین کرد.

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم اکنون در چند قدمی مرگ بسر میبرم . مرگی که قاضی تردست برایم رقم زد . از مرگ نمیترسم که بارها در عین زندگی مرگ را تجربه کرده ام . اما تحمل بی عدالتی از مرگ دشوارتر است.