مادرم می گوید ؛ پدرم همان مرد پشت شیشه است ، که برای نجات مردم ایران خود را به خطر انداخته و برای همین او را پشت شیشه زندانی کرده اند ، اما من نمی فهمم ، چرا مامورین زندان اینقدر با ما بد رفتاری میکنند و با مادرم با بی ادبی صحبت می کنند ،ما که به جز دیدار پدرم از آنها انتظاری نداریم
مگر ، مامورین زندان ایرانی نیستند و نمیدانند که پدرم به خاطر نجات ایران پشت شیشه زندانی است
مادرم معمولا همیشه بی حوصله و غمگین است اما روزی که میخواهیم برای دیدن پدرم به سالن ملاقات بیاییم ،خیلی خوشحال است و برای من همه چیز می خرد و اصلا هم نمی گوید که پول ندارم
مادرم میگوید ؛ پدرم شعر خیلی دوست دارد و برای همین هر وقت که میخواهیم به ملاقات پدر برویم ، ساعتها با من سر و کله می زند تا من شعر جدیدی را یاد بگیرم و از پشت شیشه برای پدرم بخوانم
اما نمی دانم چرا هر وقت که من شعرم را در گوشی تلفن میخوانم چشمهای پدرم خیس میشود و من نمی توانم بفهمم که او می خندد یا گریه می کند
دفعه آخر که از ملافات پدرم به خانه برگشتیم مادرم ، ساعتها جلوی آینه به خودش نگاه میکرد و وقتی از او دلیل این کارش را پرسیدم ، گفت ؛ مامان خوب به صورت من نگاه کن ،....به نظر ت من پیر شده ام ؟ اخه امروز بابا بهم گفت چقدر شکسته شدی
(با تقدیر از همسران مقاوم و مبارز زندانیان سیاسی)......