«ماجراي ديكته گفتن يك بچه ي واقع بين»




يك روز بچه واقع بين مي خواست به برادرش ديكته بگويد، كتاب را برداشت و گفت: بابا آب نداد!
بابايش گفت: وقتي ما بچه بوديم ميگفتند بابا آب داد!
بچه واقع بين گفت: بابا از كجا آب بياورد؟ وقتي كارون و زاينده رود و درياچه هامون و اروميه خشك شده اند.
بچه واقع بين ادامه داد: مامان نان نداد.
مامانش گفت: وقتي ما بچه بوديم ميگفتند مامان نان داد!
بچه واقع بين گفت: مامان از كجا نان بياورد وقتي نان سنگك 600 تومان است و پنير كيلويي 9000 تومان؟؟
بعد ادامه داد: داداش از بازار نيامد. چون گشت كودكان خياباني او را دستگير كرد و برد. ابر سم دارد.چون از ابر آسمان اهواز سم مي بارد و در تهران دود مي بارد و بابا زير باران لباسهايش سياه شد! اينها همش از روزي شروع شد كه آن مرد روي خون آمد! خميني با داس آمد!